به تهران برمیگردیم...

دو هفته ی فوق العاده پر از تنش و برنامه رو پشت سر گذاشتم...فردا اگه خدا بخواد بارو بندیل رو جمع می کنم و برمیگردم تهران، راستش دلتنگ تهران هم شدم، دلتنگ اتاقم، دلتنگ تراسی که پر از گل کرده بودم... خیلی حرف برای نوشتن هست ولی فعلا مشغول جمع و جور کردن وسایل هستم.... ان شاالله وقتی رسیدم به مقصد می نویسم...

*** خداجان شکرت که هستی....

عجب ماه بلندی تو...

ماه رمضونای زمان بچگیم... مامانبزرگه یه دونه ازین رادیوهای پیچی قدیمی داشت که وقتی سحری بیدار میشد تا روشنش کنه از بس صدای خش خش بلندی داشت ،منم بیدار میشدم... یه استکان چای ،توهمون استکانای قدیمی برام می ریخت، قند خور نبودم و همیشه مامانبزرگه حرص می خورد که چای بدون قند چه جوری میره پایین؟؟؟؟ بعدم بقیه ی اهل خونه دونه دونه بیدار می شدن و می اومدن پای سفره ی سحری...دیگه  یادم نمیاد بعد نماز میخوابیدم، نه خواب نداشتم، باید برنامه ی کلاسیمو نگاه میکردم و یکم که روز روشن شد شال و کاه می کردم حوالی ساعت شش و نیم میزدم از خونه بیرون، حدودا هفت کیلومتر اون طرف تر مدرسه ام بود، همش هم باید پیاده می رفتم، راهی که الان شاید به هن هن بیفتم و نتونم تا نصفش هم برم... می رفتم مدرسه و دوباره برمیگشتم، بابابزرگه از دشت برگشته بود و مامانبزرگه هم که نمیتونست روزه بگیره تو اون خونه پایینی داشت یواشکی ناهار میخورد... من اما گشنه میشدم ،شدیدددد، طوریکه گریه ام می گرفت... مامانبزرگه هم میگفت بیا ،بیا ناهار بخور، و من هم از خدا خوسته ناهار میخوردم .بعد چی می شد؟؟؟؟ دم افطار از عذاب وجدان نمی تونستم چیزی بخورم...

نمی دونم دقیقا کی و تو چند سالگی دست ازین کار کشیدم وروزه هامو کامل گرفتم ، ولی خب یادمه اون عید فطری و که باباهه بغلم کرد و گفت آفرین که بالاخره روزه هاتو کامل گرفتی و من چقدرررر خام بودم که فکر می کردم هیشکی متوجه نمیشه من یواشکی ناهار خوردم...

به هرحال، الان و در بیست و نه سالگی ،با اینکه دیگه یواشکی روزه هامو نمیخورم، با اینکه دیگه حواسم هست حتی از رو فراموشی چیزی نخورم، خیلی احساس سبکی نمی کنم،مثل اون زمونا، الان به اینجا رسیدم که روزه فقط نخوردن نیست، روزه یعنی هر چیزیو نگیم،هر چیزیو نبینیم، هر کاریو نکنیم، روزه فقط گشنگی دادن به معده نیست، روزه باید به تمام اعضای بدن تعلق بگیره... روزه مال روحه...

الان و در آستانه ی عید فطر ، خدا جان، اعتراف می کنم که می دونم امسال بدترین بنده ی ممکن بودن برات، و شرمنده ام ازین بابت... و می دونم که تو کریمی ، تو رحیمی،تو اصلا الرحم الراحمینی... منو ببخش خداجان ...

عید مبارکا...

مهمونی خداجان

یک ماه رمضون دیگه هم تموم شد...

خداجان من امسال بد بودم،خیلی بد، میدونم... خجالتم نده...خودم خبر دارم که خیلی غر زدم، هی گفتم تشنمه،گشنمه،خسته شدم....هی گفتم پس کی تموم میشه ، همه ی اینارو می دونم،ولی راستش خداجان،امشب دلم گرفته،بغض دارم، نمیدونم تا سال دیگه زنده هستم یا نه، مهمون خوبی برات نبودم ،حسابی اذیتت کردم... شب قدر رو یادت هست؟ ای وای من ،منو ببخش...

خداجان، تو می دونی این روزها و این شب ها چه آشوبی تو دلم برپاست،آرومم کن... میخوام بیام بغلت.

خداجان ،من دوست ندارم دوباره برگردم به روزهای تکراری دوسال قبل... کمکم کن...

خداجان،ماه مهمونیت تموم شده، فردا عیده و قطعا به مهمونات عیدی میدی،من پررو تر از اونی ام که فکر کنی به خاطر بد بودنم عیدی نمی خوام....اتفاقا میخوام،عیدی خوب هم میخوام.

این دست من و دامان تو...

خداجان، دوستت دارم

نیلونویس

اینکه یهو دل آدم برای نوشتن تنگ بشه،اینکه یهو دل آدم برای دوستای وبلاگیش تنگ بشه ،چیز عجیب غریبی نیست... هیچ جا و هیچ چیز نمیتونه جای وبلاگ رو بگیره... این روزام میگذره به سرعت ، و من دارم از استرس خفه میشم،هر چی به دفاع نزدیکتر میشم حالم عجیب غریب تر میشه . اینقدر طی این دو سال سرم شلوغ بود که حتی نمیدونم چه جوری به این سرعت گذشت.دلممیخواد بنویسم و دلم میخواد دوباره دوستان وبلاگیم رو داشته باشم ، اما واقعا نمیدونم چه جوری...بلاگفا همه چیو خراب کرد.