عجب ماه بلندی تو...

ماه رمضونای زمان بچگیم... مامانبزرگه یه دونه ازین رادیوهای پیچی قدیمی داشت که وقتی سحری بیدار میشد تا روشنش کنه از بس صدای خش خش بلندی داشت ،منم بیدار میشدم... یه استکان چای ،توهمون استکانای قدیمی برام می ریخت، قند خور نبودم و همیشه مامانبزرگه حرص می خورد که چای بدون قند چه جوری میره پایین؟؟؟؟ بعدم بقیه ی اهل خونه دونه دونه بیدار می شدن و می اومدن پای سفره ی سحری...دیگه  یادم نمیاد بعد نماز میخوابیدم، نه خواب نداشتم، باید برنامه ی کلاسیمو نگاه میکردم و یکم که روز روشن شد شال و کاه می کردم حوالی ساعت شش و نیم میزدم از خونه بیرون، حدودا هفت کیلومتر اون طرف تر مدرسه ام بود، همش هم باید پیاده می رفتم، راهی که الان شاید به هن هن بیفتم و نتونم تا نصفش هم برم... می رفتم مدرسه و دوباره برمیگشتم، بابابزرگه از دشت برگشته بود و مامانبزرگه هم که نمیتونست روزه بگیره تو اون خونه پایینی داشت یواشکی ناهار میخورد... من اما گشنه میشدم ،شدیدددد، طوریکه گریه ام می گرفت... مامانبزرگه هم میگفت بیا ،بیا ناهار بخور، و من هم از خدا خوسته ناهار میخوردم .بعد چی می شد؟؟؟؟ دم افطار از عذاب وجدان نمی تونستم چیزی بخورم...

نمی دونم دقیقا کی و تو چند سالگی دست ازین کار کشیدم وروزه هامو کامل گرفتم ، ولی خب یادمه اون عید فطری و که باباهه بغلم کرد و گفت آفرین که بالاخره روزه هاتو کامل گرفتی و من چقدرررر خام بودم که فکر می کردم هیشکی متوجه نمیشه من یواشکی ناهار خوردم...

به هرحال، الان و در بیست و نه سالگی ،با اینکه دیگه یواشکی روزه هامو نمیخورم، با اینکه دیگه حواسم هست حتی از رو فراموشی چیزی نخورم، خیلی احساس سبکی نمی کنم،مثل اون زمونا، الان به اینجا رسیدم که روزه فقط نخوردن نیست، روزه یعنی هر چیزیو نگیم،هر چیزیو نبینیم، هر کاریو نکنیم، روزه فقط گشنگی دادن به معده نیست، روزه باید به تمام اعضای بدن تعلق بگیره... روزه مال روحه...

الان و در آستانه ی عید فطر ، خدا جان، اعتراف می کنم که می دونم امسال بدترین بنده ی ممکن بودن برات، و شرمنده ام ازین بابت... و می دونم که تو کریمی ، تو رحیمی،تو اصلا الرحم الراحمینی... منو ببخش خداجان ...

عید مبارکا...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.