بی پولی خر است...

بله، همانطور که از عنوان پیداست در حال حاضر بی پولم، وحشتناک هم بی پولم... یه جوری که عنکبوت هم نیومده ته جیبم تار ببنده... این بی پولی برای من که روم نمیشه به بابا برای پول چیزی بگم بدجور فشار روحی هس، اصن یه وضی :|

اگه خداجان بخواد هفدهم دفاع دارم، یه کوچولو استرس هست ولی بیشتر بیخیالی حاکمه تا اون استرسه ، استرس زیادی برای یافتن کار دارم، دنبال کارم و امیدوارم خدا جان کمکم کنه...

دیشب خواب خوبی دیدم، خواب دیدم رفتم مشهد ، تو حرم هیچکی نبود و من می دوئیدم و زیارت می کردم انگاری یکی باهام بود ، یه دختر، نمیدونم کی بود منم هی تند و تند زیارت می کردم و هی پشت هم ابراز خرسندی میکردم که خداروشکر کسی تو حرم نیست...

اومدم شمال... یکم استراحت نیاز داشتم آخر هفته اگه خداجان بخواد برمیگردم تهران... برام دعا کنید که بتونم تو این مدت کوتاه کار پیدا کنم...

بغض...

من یک بغض پر از درد مانده در گلویم....

فک و فامیله ما داریم؟!!!

بالاخره نزدیکه تموم شه... تایپ پایان نامه منظورمه، آخراشه و البته این ریزه کاری هاش بیشتر وقت میبره ولی خوب الحمدالله اکثر چیزهاش رو به اتمامه.

راستش دلم گرفته، ازتموم شدن این دوره، واینکه باید برگردم شهرم تا دوباره در و دیوار و فک وفامیل تیکه بارونم کنن که دوسال رفتی تهران که چی؟

برگشتی سر خونه ی اولت که...

نمیخوام بشنوم ، نمی خوام برگردم که ازین حرفا بشنوم... برای همین دنبال کار میگردم. و خوب کاری که بشه تو تهران از پس هزینه های خودمم بربیام قطعا

وابسته به رشته ی خودم نیست. نمی دونم این روزا دغدغه هام زیاده.

پس فردا جشن عروسی پسرعمومه.میگن باید حتما بیای ولی واقعا نمیتونم، جور نمیشه برام، بابا میگه چهارشنبه بیا پنجشنبه برگرد ولی برام غیر ممکنه. راستش یکم دلم هم ازشون گرفته.

به قول یه آشنایی : برای کسی تب کن که برات میمیره....

برای دفاع دخترعمو که رفته بودم،بماند یه ساعت مونده به دفاع خبرم کرد و من از ده ونک تا ولیعصر رو با چه استرسی رفتم، از همه ی اونایی که تو دفاعش شرکت کرده بودن

بعدا تو صفحه اش تو اینستا تشکر کرد و وقتی به عکس خانوادگیش رسید منو کات کرد... من کلی خندم گرفت ازین کارش...

یا خواهرک تعریف کرد برام که دیشب خواهرکوچولو شیرینی میخواست، رفتم براش شیرینی بردارم با اخم و دعوا میگه نه اون زمان که بهش تعارف کردم برنداشت، الان هم نباید ببری براش...

و من چقدر دلم برای اون بچه ی هشت ساله سوخت...

وقتی خونه اجاره کرده تو تهران و منی که دخترعموشم خبر ندارم ،آخه چه لزومی دره 24 ساعت به خودم فشار بیارم برم و برگردم؟ اونم تو این اوضاع وحشتناک پایان نامه...

برادرکمون از وقتی دوماد شده عوض شده... داستانش مفصله و فعلا وقت توضیحش نیست...فقط برای سلامتی و صبر پدر و مادرم دعا کنید.

باید تا یکشنبه همه ی فصلامو تحویل استادم بدم، برم که تا یکشنبه راهی نمونده....

خداجان شکرت....