مهمونی خداجان

یک ماه رمضون دیگه هم تموم شد...

خداجان من امسال بد بودم،خیلی بد، میدونم... خجالتم نده...خودم خبر دارم که خیلی غر زدم، هی گفتم تشنمه،گشنمه،خسته شدم....هی گفتم پس کی تموم میشه ، همه ی اینارو می دونم،ولی راستش خداجان،امشب دلم گرفته،بغض دارم، نمیدونم تا سال دیگه زنده هستم یا نه، مهمون خوبی برات نبودم ،حسابی اذیتت کردم... شب قدر رو یادت هست؟ ای وای من ،منو ببخش...

خداجان، تو می دونی این روزها و این شب ها چه آشوبی تو دلم برپاست،آرومم کن... میخوام بیام بغلت.

خداجان ،من دوست ندارم دوباره برگردم به روزهای تکراری دوسال قبل... کمکم کن...

خداجان،ماه مهمونیت تموم شده، فردا عیده و قطعا به مهمونات عیدی میدی،من پررو تر از اونی ام که فکر کنی به خاطر بد بودنم عیدی نمی خوام....اتفاقا میخوام،عیدی خوب هم میخوام.

این دست من و دامان تو...

خداجان، دوستت دارم

نیلونویس

اینکه یهو دل آدم برای نوشتن تنگ بشه،اینکه یهو دل آدم برای دوستای وبلاگیش تنگ بشه ،چیز عجیب غریبی نیست... هیچ جا و هیچ چیز نمیتونه جای وبلاگ رو بگیره... این روزام میگذره به سرعت ، و من دارم از استرس خفه میشم،هر چی به دفاع نزدیکتر میشم حالم عجیب غریب تر میشه . اینقدر طی این دو سال سرم شلوغ بود که حتی نمیدونم چه جوری به این سرعت گذشت.دلممیخواد بنویسم و دلم میخواد دوباره دوستان وبلاگیم رو داشته باشم ، اما واقعا نمیدونم چه جوری...بلاگفا همه چیو خراب کرد.

بلاگ اسکای جان من غریبم...

نمی خوام مزیت و معایب بشمرم ولی بلاگفا قبلا البته خیلی خیلی بهتر بود...من اینجا حس غربت بهم دست داده...عجیبا غریبا

نیلوفر می شوم دوباره، برمیگردم و می نویسم...

چرا من حدودا یک ساله که نمی نویسم؟خوب جریاناتش فراوونه...از خواندن وب توسط هم اتاقی کنجکاو و روانشناسم تا شلوغ بودن سرم در حد بی نهایت...ولی خوب من نمی تونم ننویسم،تو این مدت با یه اسم دیگه تو بلاگفا کم و بیش نوشتم اما بهم نچسبید.من به این اسم عادت کردم...رنج برام کسی غیر ازین بودن.شروع می کنم به نوشتن همینجا و ادامه میدم ان شاالله 

یعنی دوستامو پیدا می کنم اینجا؟

تو فصل امتحاناتم، امروز اولین امتحانم رو دادم، و به معنای واقعی بد دادم، هیچی یادم نمیومد ، نمی تونستم چیزی بنویسم...به شدت حالم خراب و گرفته است...استرس داشتم و علاوه بر اون دوست که نمیشه گفت یه همکلاسی طی یه برخورد خیلی زشت همه ی تمرکز منو به هم ریخت...